دلنوشته های یک من متفاوت ...

سلام سلام

میدونم غیبتم داشت کبری میشد اما من به صغری هم همیشه ارادت خاصی نشون میدادم

این مدت درگیر یه شغل شدم

یعنی درگیر استخدام یک شغل شدم

اتفاقی که انقدر عجیب و سریع رخ داد که من نتونستم جز قسمت اسم دیگه ای روش بگذارم

داستانش خیلی مفصله اما خلاصه اش این میشه:

من امروز قراردادمو امضا کردم و رسما به خانواده ی بزرگ یک شرکت بیمه پیوستم!!!

این مدت برامون کلاس های فن بیان و ارتباط موثر گذاشته بودندو تا تونستند ازمون برگزار کردند

شفاهی و کتبی!

این کلاسها و قرار گرفتن میون افراد جدید حس خوبی رو در من زنده کرد این مدت

و من این کلاسهارو برعکس بقیه فقط برای خود کلاس ها میرفتم نه استخدام!!

امروز دیگه قطعی شد...

فردا صبح عازمیم به سمت مشهد

مسافرت عیدانه ی من اغاز میشود

میترسم راستش...یکم...میترسم....

اونجا مدام نت دارم

احتمالا بیشتر بنویسم

نمیدونم...

 

[ دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, ] [ 21:14 ] [ من ] [ ]

امروز رسما خانه ی ما به اینئا ماجرای 3ماه پایان داد

رفتیم دفتر خانم دولو و سکه ها را تحویل گرفتیم و از خجالتشان سعی کردیم که در بیاییم

وقتی امدم تو ماشین یک پاکت دستم بود که مال دفترخانه بود

با یک شناسنامه و کارت ملی و یک سند طلاق!

و البته مهر و نوشته هایی که در ستون طلاق وارد شده بود

حس بدی نبود دیگه امشب

حس تمام شدن داشتم

اینجا بقیه ارام و شادند.باز میخندد.باز شیطنت میکنند.باز سرحال اند

اگرچه پس لرزه ها گاهی خودش را نشان میدهد اما اینجا همه با خیال راحت نفس میکشند

که تمام شد و الحمدالله و المنته که خسارات زیاد نبود

اینجا همه حس میکنند یک زمین لرزه را پشت سر گذاشته اند و خوشحالند که اسیب جدی ای ندیده اند

من اما...ارامترم.از وقتی دیگر نامحرم هم شدیم حس بهتری دارم

نمیدانم انگاری دارم باور میکنم که رفته است.که باید میرفت.که تمام شد.

سه شنبه قبل از امضا دوستش را در دانشگاه دیدم

نمیدانست که باید سلام کند یا نه

تردیدش واضح بود و من سلام کردم

باید سلام میکردم.در دادگاه تنها کسی که سلامم کرد او بود و من هم مودبانه و مفصل با او سلام کردم

ایستاد جواب سلامم را داد حال و احوال کرد .من هم .

بعدش مکث کرد و ساکت به من نگاه کرد که حرف بزنم.

یک لحظه دلم خواست حرفی بزنم.چیزی بگم.اما...بعدش لبخندی زدم و نگاهش کردم و گفتم با اجازه

مزاحمتون نباشم و موفق باشید و امدم

بارها من و او واین دوست عزیز پیاده میامدیم تا سر شریعتی و من جدا میشدم و انها میرفتنذ

از اینکه بهم فرصت حرف زدن داد حس خوبی پیدا کردم.

 

[ شنبه 17 اسفند 1392برچسب:, ] [ 23:10 ] [ من ] [ ]

سلام

مدتی بود ننوشته ام اینجا

کلا هیچ جا ننوشتم

مرسی از همه ی دوستانی که نگرانم شدند و سراغمو از خودم گرفتند

نه از اینجا

یک دنیا از همتون ممنونم

ماجرای من به اتمام رسید

درست همین چهارشنبه بود که با یک تماس تلفنی ختم ماجرا رو به من اعلام کردند

و گفتند تمام شد حمیده جان!

چهارشنبه بالاخره امضای نهایی رو انجام داده بود در دفترخانه و ..تمام!!

اینکه چه حسی داشتم و چه حالی....بماند فعلا

وقتی بهتون خبر دادم وشما ها با پیام های زیباتون...

ارامم کردید... یک دنیا ممنونم ازتون...

میخوندم و فکر میکردم و سعی میکردم اروم شم

میخوندم و فکر میکردم و...باز فکر میکردم....

خودش که رفت...تمام شد....اما خواب هایش برایم باقی مانده

و تلاش هایی که همچنان در خواب....

این نیز میگذرد...

به نظر میرسه که من با این وب آشتی کردم

من باز هم مینویسم

[ جمعه 16 اسفند 1392برچسب:, ] [ 22:16 ] [ من ] [ ]

امروز روز خوبی بود

بالاخره از غار تنهایی ام بیرون اومدم

دو عزیز امروز دستم را گرفتند

مرا تشویق کردند و من...یا علی گفتم!

امروز به خود رسیدم.قدری کوزت بازی در آوردم در خانه و بعدش بیرون زدم

پیش عزیز بامرامی که...این دختر فوق العاده است

رفتیم کتابخونه تو راه برگشت هم ترکوندیم

از پیتزاهای بوفه معماری تا فلافلی معروف کثیفه ی میدون انقلاب

بعدش هم نون خامه ای و کلی پیاده روی تا آزادی...

امروز فوق العاده بود.....فوق العاده بود...

امروز یک اتفاق جالب هم افتاد

یک پیام و یک خبر !

بالنفسه برام لذت بخش بود بدون اینکه به نتیجه اش فکر کنم

فردا هم  روز جالبیه برام

بی صبرانه منتظرشم

 

[ سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, ] [ 22:26 ] [ من ] [ ]

نمیدونم چند روزه که ننوشتم

فقط میدونم امروز دیگه بیرون زدم و رفتم یه بسته مداد شمعی خریدم

نمیدونم چرا و از کی تصمیم گرفتم اما فقط حس کردم میخوام نقاشی کنم

اونم فقط با پاستل!!

الانم که روی میزمه دو تا نقاشی کشیدم

با کلی خط خطی رنگی!

روزم چجوری شب میشه رو باور کنید خودمم نمیفهمم

اینکه چیکار میکنم هم باور کنید خودمم نمیدونم

یعنی نمیتونم هم براتون بگم

فقط میدونم هنوز امضا نکرده اونیو که باید!

فقط میدونم خسته شدیم همه امون

خسته ی خسته ی خسته....

میدونم خودمو رها کردم....میدونم خودمو انداختم...

اینو میفهم...اینو میبینم...

من...خودم نیستم...

من حمیده ی همیشه ام نیستم!!!!

متاسفم...متاسفم....متاسفم...

ازاین که خودمو اینجوری میبینم بیشتر عذاب میکشم...

[ دو شنبه 5 اسفند 1392برچسب:, ] [ 21:50 ] [ من ] [ ]

درست مثل وقتی که از لبه ی استخر خیز بر میداری و میپری بالا

وقتی از نوک پاهات حس میکنی آب داره میاد بالا و وقتی به موهات میرسه و تو کاملا تو اعماق آبی

چشاتو ناخوداگاه فشار میدی به همو برای چند صدم ثانیه حیران میمونی

بدون نظم خاصی سرتو این ور اونور میچرخونی و چشاتو باز میکنی...

اون لحظه یه حس عجیب مبهمی داری...خیلی کوتاه...اما بعد سریع به خودت میای و به سمت بالا شنا میکنی

سکوت و فضای اون چند ثانیه ی زیر آب....من حالم اونجوریه!!

من حالم اینجوریه...

از کجا بگم؟

از تماس چهارشنبه صبح؟درست چنددقیقه بعد از اینکه تو سایت نامه امو قرار دادم

تماس خانم دولو و فهمیدن اینکه باید الان با نهایت سرعت برم دادگاه

و اینکه اون هم اونجاست....

قطع که کردم دستام میلرزید حس کردم یخ شدم

حس کردم که دارم تو اتاقم دور خودم میپرخم...هول کرده بودم!

چند دقیقه بعد تو خیابون بودم با قدمهای تند...تنها...

همیشه بنظرم لحظه های ناب زندگی ام تنها بودم

البته بعدش خودشونو بهم اونجا رسوندند اما وقتی بود که دیگه من باهاش روبرو شده بودم

روبرو که نه اما....در مقابلش بودم

هیچ نگاهش نکردم..نمیدانم چرا...هنوز نفهمیدم چرا اما...پشیمان نیستم...

او برعکس من...سنگینی نگاهش انقدر برایم عجیب بود که...

او تا میتوانست مرا نگاه میکرد مستقیم...

و من تنها وقتی که داشت حکم طلاق را امضا میکرد از پشت نگاهش کردم

کت و شلوار نامزدی اش را پوشیده بود...میدانست که آنروزها چقدر...

حس عجیبی بود...خواستم آن لحظه ها خوب در حافظه ام ثبت شود

امروز اما فکر میکنم هزاران سال پیش است..روزهای دور...نمیدانم چرا...

نگاه میکردم

قاضی ام را...منشی اش را...وقتی که امضای آخر  و مهر را میزد...

هرگز قاضی ام را فراموش نخواهم کرد...حتی اگر سالها بعد در شمال کشور در صف سرویس بهداشتی ببینمش

هیچگاه چهره اش را فراموش نخواهم کرد!!!!!!!!

ذهنم خیلی هنوز شلوغ پلوغه...اونجا محکم بودم...ساکت...میخندیدم حتی...

تمام که شد و آمدیم...وقتی به پدرم رسیدم که پرسید دخترم امروز خیلی اذیت شدی؟

نفهمیدم چی شد...ترکیدم...منفجر شدم...سرمو گذاشتم رو شونه ی پدرم و بازوشو گرفتم

فقط گریه میکردم و گاه گاهی ناله میزدم :بابا...بابا...

خونه که اومدم برادرم رسیده بود...نفهمیدم اما...وقتی به خودم اومدم دیدم تو آغوشش امو دارم به پشتش مشت میکوبم...

لحظه های عجیبی بود....خیلی عجیب...خیلی...

امروز برام تخت و کمد و پا تختی و تشک جدید خریدند و آوردند

قراره اتاق امو هم  عوض کنم....

این اتاق..حس خاصی نسبت به این اتاق دارم...

اتاق جدید با وسایل جدید...

کاش حافظه ام پاک میشد تا نیازی به این همه زحمت نبود....

 

 

[ جمعه 2 اسفند 1392برچسب:, ] [ 15:36 ] [ من ] [ ]