تمام عید را که داشتم مرور میکردم به این نتیجه رسیدم که عجب...
عجب....
فراتر و واضح تر در توانم اکنون نیست....
شنبه با خودم قراری گذاشتم.بادوستی مشورت کردم و یا علی گفتم
یکشنبه مقدماتش را فراهم کردم و شب اش تمام وجودم را ترس گرفته بود....
دوشنبه صبح استارت زدم و ....تاعصرش موفق بودم که بگویم دارم موتورم را خوب گرم میکنم
سه شنبه زدم جاده خاکی و صفر....
رسیدیم به امروز...
ببینیم امروز چگونه میتوانم مدیریت کنم این تناقض ها را...