دلنوشته های یک من متفاوت ...

امشب خبر دادن که این بزرگ ما تونسته بزرگ اونا رو پیدا کنه و باهاش حرف بزنه

اون بنده خدا هم خیلی ناراحت شده و استقبال کرده و گفته همه بیان

اما دایی بزرگش کلا پیچونده و گفته نمیام و نمیتونم

جالب بود واقعا....ظاهرا خیلی اصرارش کردن...

در هرحال امشب مامان و دایی بزرگم تو راهن فردا شبم دایی دیگه و اون بزرگوار

4شنبه ساعت 6 منزل بزرگ فامیلشون اسدالله!

منو میبرن یا نه و اینکه کیا میرن رو اصلا نمیدونم

حس میکنم همچین روزهایی ممکنه دیگه هیچوقت تو زندگی ام نباشه....

حال عجیبیه...

خدام منو بازنده نمیکنه....مطمینم....هرچند که تا اینجاهم من بردم....

[ دو شنبه 30 دی 1392برچسب:, ] [ 22:43 ] [ من ] [ ]

اینجا کسی نیست

صدایی نیست جز صدای دکمه هایی که انگشتهای سرد و یخ زده و بیجونی برعکس همیشه اروم فشارشون میده

طراوتی هم نیست جز اشک های تازه ای که خودش ارام و بیصدا میچکه

حتی نای هق هقی هم نیست...جونی نیست....

اینجا هیچی نیست (حس میکنم دارم از حال میرم)

کاش کسی بود...دلم میخواد یکی بودو منو مجبور میکرد که داد بزنم

بلند گریه کنم تا اروم شم...سنگینی عجیبی تو گلومه که مدام قورتش میدم

خودمو نگه داشتم این روزها.خودمو خندان نشون میدادم.

الان حس میکنم ته کشیدم...هیچ نا و رمقی ندارم

کاش کسی میامد

کاش کسی بادست به صورتم میزد محکم..باید بیرون بیام از این حالت

کاش کسی برام یه قند میاورد

کاش کسی بود

اینجا کسی نیست

 

حالم نگران کننده است بهتره ز بزنم به همسایه امون.

 

[ دو شنبه 30 دی 1392برچسب:, ] [ 9:39 ] [ من ] [ ]

تمام شد!!!!!!!!!!

واقعا انگار تمام شده داستان من

امشب لو رفت که بزرگاشون نمیان چون قصد بر جداییه و ضرورتی برای حضور دیگه نیست

من چرا اینجوری شکه شدم؟

[ یک شنبه 29 دی 1392برچسب:, ] [ 23:21 ] [ من ] [ ]

چشم ها را باید شست

جور دیگر باید دید...

اوضاع اصلا خوب نیست اینجا

همه چی بهم ریخته

دارن از حضور بزرگاشون خودداری میکنن

هرکدومو به بهونه ای دارن میپیچونن...

بدون اونها تشکیل جلسه اصلا نه به صلاحه و نه به نفع

امروز تو فیسش نوشته:

همه ی رویا ها امکان پذیر است به شرط اینکه شجاعت کافی برای ادامه دادن رو داشته باشی!

یه جا دیگه هم نوشته:

در مقابل دو گروه از آدمها همیشه سکوت کردم

اول اونایی که بیش از حد معمول دوستشون دارم

دوم اونایی که بیش از حد معمول بی شعور هستن!

 

تحلیل های مختلفی میشه از این کاراشون کرد...

خدای من خیلی بزرگ و مدبره

این روزها کم معجزه ازش ندیدم...دلم بهش گرمه...منو ناامید نمیکنه...

اخر داستان مطمینم که منو راضی میکنه!

 

[ یک شنبه 29 دی 1392برچسب:, ] [ 22:8 ] [ من ] [ ]

کارد بزنی خونم در نمیاد.قاط قاطم...

خیلی سخته تصمیم گیریش.میدونی حرف ها خسته ام میکنه.ارزش هامو گم کردم

ارزش های خودمو گم کردم.میخوام یکبارم که شده خودم نباشم

اون دخترک احساسی نباشم چی میشه؟

23 سال احساسی بودم الان خسته شدم...میخوام یکم عقلایی زندگی کنم

میخوام عقل گرا بشم و یکم احساساتمو بکشم

خدای خوبم گیجم...درونم یه چیز میگه...عقلم یه چیز دیگه

خانوادم یه دیدگاه دارن و فامیل و اطرافیانم...هرکس یه چیزی میگه....

بدجایی ایستادم...یک عمر زندگی امه....تصمیم سالهاست....

تصمیم لحظه لحظه امه....نمیخوام راحتترین راهو برم اما...میخوام درستترین راهو برم

میخوام دیگه اشتباه نکنم!میخوام کاری نکنم که یه عمر پشیمون بشم

خدایا...من مثل همیشه هیچ کسو جر تو ندارم....میترسم...

از همه کس میترسم...از همه چی میترسم...

حس شدید بی کسی و تنهایی میکنم

کاش کسی حال منو بفهمه...دل امو درک کنه...دل امو دریابه....

میدونم دیگه نمیخوام برگرده...نمیخوامش...

میگن ببینیش دلت مالش میره...

میگم میخوام حسرت یه نگاه عمیق امو به دلش بزارم....

دلم انگاری بریده!دلم انگاری بریده!

[ شنبه 28 دی 1392برچسب:, ] [ 23:12 ] [ من ] [ ]

امشب برای اولین بار وارد یه جمع هایی شدم که برای خودم خیلی جدید بود

جالبتر از اون رفلکس های خودم بود

بنظرم خیلی نرمال خیلی عادی و خیلی خوب برخورد کردم

تصور اینکه اون منو تو اون جمع ببینه برام جالبه

قیافش خنده دار میشه

نمیدونید الان که دارم اینو مینویسم چه لبخند پرشیطنی رو لبمه

خودم خیلی کیفور شدم نمیدونم چرا ولی بهم چسبید خدایی

امشب شب عید خوبی شد واسم

قهوه ای زدم و  از اینکه تو اون جمع تونستم حرفی برای گفتن داشته باشم خوشحالم

اعتماد به نفسم رفت بالا

نمیدونم چرا هی میاد پایین اخه؟

عدم شناخت توانایی هام از اولیه ترین انتقاد دوستامه

دست کم گیری خودم..

عدم اعتماد به نفس!

[ شنبه 28 دی 1392برچسب:, ] [ 20:7 ] [ من ] [ ]

رو به مرگم

رو به فراموشی

رو به خاموشی

به دادم برسید.....

 

[ شنبه 28 دی 1392برچسب:, ] [ 7:18 ] [ من ] [ ]

گیجم هنوز...منگم...هرچی بیشتر جلو میرم بیشتر میرم تو تحیر

اخه چرا اینجوری شد داستان؟این روال کاره؟

من نمیدونم چرا بیشتر گیج شدم

تازه داشتم آروم میگرفتم

تازه داشتم شکل میگرفتم

هنوز خشک نشده بودم که....

نمیدونم هرکس یه چیزی میگه...نهایتا هم با خودم...

من نمیخوامش دیگه...

نمیدونم چرا امروز وقتی ازم پرسیدن ته دلت چیه؟ته ته دلت چیه؟

میخوای دستاش تو دستات باشه یا نه؟

زدم زیر گریه...گفتم تو باب احساس هنوز درگیرم اما..

پرسیدن دوسش داری هنوز یا نه؟

گفتم آره اما دیگه اگه خودمم بخوام نمیتونم باهاش زندگی کنم.....

[ جمعه 27 دی 1392برچسب:, ] [ 20:7 ] [ من ] [ ]

نخوابیدن ها داره عادت میشه

سردردهای شبانه روزی که هیچی

این روزها روزهای سختیه اما باید خودمو برای چهارشنبه آماده کنم

باید خودمو بسازم

باید قوی باشم

باید مودب و موقر و ارام باشم

باید بتونم حرفمو بزنم در نهایت احترام بزرگان

باید برای زندگیم بجنگم....

امروز صبح هم از تلفن های سران فامیل شروع شد

دیشب هم تا دیروقت داشتن با من صحبت میکردن...منو به صلح متمایل میکردن...

من...نمیخوام زندگی امو از دست بدم...من نمیخوام...اما...

بخداوندی خدا وضعیت جوردیگری است!

داستان نقل دیگری دارد...مسیله فراتر از این حرفاست....

فراتر از احساس...فراتر از مسایل خانوادگی...فراتر از مسایل مالی...

داستان داستان عقل است....و احساس یکسال یکه تازی کرد...

با سر به زمین امد تمام استدلال های درونیم....

ترس اینجاست...همه میگویند خودت برای زندگی ات تصمیم میگیری در نهایت...

من میترسم...خیلی...حس میکنم ناخوداگاهم یک امین لازم دارد که هرچه او گفت انجام دهم

حس مسیولیت گریزی!!

عدم واقعیت پذیری ام...

[ جمعه 27 دی 1392برچسب:, ] [ 10:7 ] [ من ] [ ]

دارم میترکم...حس انفجار...

صدای خانواده ام تو گوشمه...دارن هنوز حرف میزنن...

بابام میگه : نمیدونم چی بگم والا...مامانم هنوز داره انتقاد میکنه...

و من...در درون...در حال مرگ...

امشب دو تا دایی هام گفتن که بنظر میرسه برای وصل دارن میان

و بنظر میرسه میشه با منطق صحبت کرد...

من...حس عجیبی دارم...من نمیتونم بپذیرمش...

الان دیگه نه...تازه داشتم کنار میاومدم...تازه داشتم فراموشش میکردم

احتمال اینکه تو جلسه من هم همکلامش بشم خیلی زیاده...

حتی تصور اینکه من و اون تو یه اتاق...حسی شبیه انزجاره

حسی شبیه نفرت...حسی شبیه عدم پذیرش....

تصورش که میکنم دلم هری میریزه پایین...

اولین پست هام هیچوقت فکر نمیکردم که با چند روز فاصله اینجوری بهش نگاه کنم

اینجوری سرد و سنگی و سخت...هرچی میگردم هیچ ارزشی پیدا نمیکنم تو وجودش

عدم صداقت...عدم وفاداری...عدم مدیریت...عدم انصاف و عدالت....عدم تعادل رفتاری...عدم توانایی حمایت مالی

عدم توجه و درک و احساس و اینا همه پیشکش...

خدای من...تو بگو...میترسم...خیلی میترسم...

ابرویی که برایم با دروغهایش باقی نگذاشت ...برخی چیزها را فقط تو میتوانی ثابت کنی....

4شنبه بعدازظهر!!!!!!!!!تاریخ جلسه است...

خدای من...باز هم به من قدرت بده...

من توان این همه را ندارم...

 

[ پنج شنبه 26 دی 1392برچسب:, ] [ 22:5 ] [ من ] [ ]

بالاخره مار از خونش بیرون خزید!

امروز خبرش رسید که یکی از اون طرف ز زده به یکی از این طرف و گفته بیاید بررسی کنیم

خوشحالیم که صبر ها به نتیجه نشست و بالاخره اونها قدمی برداشتند

تا الان داشتیم شور و مشورت میکردیم با بزرگان

خدای خوبم...ازت ممنونم بخاطر این نعمت بزرگ

بخاطر داشتن چنین اطرافیانی یک دنیا ممنونم

امروز اعلام کردم که تحت هر شرایطی نمیخوامش

امروز اعلام کردم بالاخره

تمام شد!!!

چقدر ساده احساس مرا کشت...

 

[ چهار شنبه 25 دی 1392برچسب:, ] [ 23:21 ] [ من ] [ ]

سوتی دادم.نفهمیدم چی شد یهو و چرا دستم خورد!

تو مسنجر بودم افلاین.با یکی در حال چت بودم که یکی دیگه هم آنلاین شد.

میون بالا پایین کردن های لیست مخاطبام و تایپ کردن سریع یهو دستم خورد رو اسمش

اون آنلاین بود مثل هرشب با همون جمله ی معروفش که:بی تفاوت نیستم اما...

دستم خورد واردش شدم اومدم دکمه ی back رو بزنم که بیام بیرون که یکم اونور تر و لمس کردو..

براش به buzz فرستاده شد!!!!!!!!

سرم داره سوت میکشه.گوشام هنوز داغ داغه.دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار

چی با خودش فکرمیکنه؟بهش پا دادم؟؟؟

لابد الان داره به همه نشون میده و همه میخندنو میگن که محلش نده!!

چه شبی هم اینجوری شد.من امشب با خانواده برای اقدام کردن جدی به نتیجه رسیدیم

فکرمیکنه دارم میمیرم اینجا لابد...فکرمیکنه که من هنوز....

برای خودم متاسفم...این اتفاق...

یه جا خوندم که هیچ اتفاقی در این دنیا تصادفی نیست...

رفقا فکر میکنید چیا باخودش فکر میکنه؟هنوز هم آنلاین مونده بود!!!!!!

 

[ سه شنبه 24 دی 1392برچسب:, ] [ 23:27 ] [ من ] [ ]

فکری ام

تو یه فضای مجازی حس میکنم دارم تقلا میکنم

نمیدونم کجاهام اما...

خیلی شلوغ پلوغه مغزم

خیلی داد و بیداده

نفس میکشم...قلبم میزنه...سرم  هم مثل همیشه ی این روزها تیر ها شو میکشه

خب اینا علایم حیاتی جسمی منه

من هستم چون فکر میکنم.چون امید دارم.چون هنوز به زمین نیافتادم.

ساکت تر شدم.اروم تر.کمتر شیطنت میکنم.

تو خودمم بیشتر! تو خودم حرف میزنم!

درگیرم هنوز....

[ سه شنبه 24 دی 1392برچسب:, ] [ 18:35 ] [ من ] [ ]

زندگی اکنون است

یک لحظه ی قبل...حال...لحظه ی بعد

زندگی همین دمنوش زعفران است با نبات به شرط آنکه مادر برایت بیاورد با لبخند

زندگی صدای ماشینهایی است که در بلوار میاید

زندگی صدای کتری است که میجوشد

زندگی اینک من ام

همین لحظه...ببین...تمام شد !!

زندگی یک عالمه کتاب تقدیمی با مهر است و یک عالمه استرس امتحان

زندگی لیست کارهایی است که باید تیک شان زنی

زندگی خوب و بدش را چه کسی میفهمد؟تو بگو

قدر این ثانیه ها...میگذرد این روزها...

چه میماند؟من و افکارم؟من و قلب شکسته ام؟

تنها خداست که میماند....من چقدر با او ماندم؟

 

[ دو شنبه 23 دی 1392برچسب:, ] [ 12:13 ] [ من ] [ ]

مشکل نه این است که او باید حذف شود

مشکل نه آن است که قبول نشده ام

مشکل فراتر از این هاست

در 9 سال گذشته هیچ گاه اینچنین گوشی ساکت و آرامی نداشته ام!!!

من انقلاب کرده ام با خودم

با تمام آدم های به ظاهر دوست

مرا این تغییر رویه گاهی میازارد

عجیب است هنوز !

 تنهایی های گمشده ی تمام این سالها را میخواهم جبران کنم

میخواهم خودم را بشناسم!!!!!

[ یک شنبه 22 دی 1392برچسب:, ] [ 22:41 ] [ من ] [ ]

مدت ها بود با کاغذ انقدر صمیمی نشده بودم

امروز به خودم که اومدم دیدم کنار یه حوضچه ی خوشگل

تو یه کافه ی زیبا و خلوت و اسمانی

انتهایی ترین میز چوبی رو به دیوار

پشت به تمام دنیا و آدمهاش

کنار یه لیوان گرم

دستمو زدم به پیشونیم و تند تند دارم مینویسم

نزدیک 9 صفحه شد وقتی مجبور به بستنش شدم

دوستم دیر آمد در واقع تقصیرمن هم بود اما این...موهبتی شد برای آشتی با کاغذ

وقتی شروع به نوشتن کردم خیلی بهم ریخته بودم اما بالا پایین کردن های نگارشی

دلایل رد و قبول مختلف

کل کل های درونی کار خودشو کرد!

تجربه ی خوبی بود.بهم حس خوبی منتقل کرد

عزیزی بهم گفت انقدر تظاهر نکن به خوب بودنو خندان بودنو شادابی...

من...خسته ام....فعلا فقط همین!

 

[ یک شنبه 22 دی 1392برچسب:, ] [ 22:17 ] [ من ] [ ]

امروز اتاقم پر شد از کتاب های قشنگ

کتاب های زیبایی که دلم میخواد همه ی شان را یک لحظه ای قورت دهم

لابه لای اون همه روانشناسی زیبا شعر و رمان هم هست

دم با مرامش گرم!

امروز شروع کردم از صبح زود به درس!طبق قرار!

به رسم عادت خوب کودکانه ام

شبرنگ ها و خودکارهای رنگارنگ و کاغذهای برچسبی جورواجور

همه را چیدم کنارم و کتاب نو ام را تا زدم و شروع کردم

سخت بود اما....

راست میگفت انکه میگفت به وقت مطالعه تمام عالم و آدم پیش چشمات میانو میرن

اما یه فصلشو تموم کردم

امروز از هفت تیر تا توحید پیاده اومدم

یه برفی میاومد که نگو

زیبا و ارام و مرموز

منم با آهنگ های مخصوص روزهای برفی ترکوندم برای کودک درونم

من امروز برای اولین بار آموزش نوشتن اظهارنامه رو دیدم

و میدونم تا آخرعمر هرزمان که بخوام دست به قلم بشم برای نوشتن اظهارنامه

یاد امروز عصر میافتم

یاد لرزش وجودم...یاد مسخ شدنم....

من هنوز خیلی چیزها دیگه باید تجربه کنم

هنوز خیلی صحنه هارو باید ببینم

منتظرشونم

باید خودمو قوی کنم...

 

 

[ شنبه 21 دی 1392برچسب:, ] [ 20:44 ] [ من ] [ ]

امشب کلی تو ماشین نشستم و به آسمون چشم دوختم

راستش یکم میترسم

یکم دلهره دارم

بیشتر با تنهایی رفیق شدم

داریم مثل همخونه ها میشیم

همزاد ها...

امروز از اون روزهای تنهایی بود

ومن البته صبور تر

فردا شروع میکنم درسا رو

استارتشو میزنم

توکل برخدا

راستی فردا میخوام برم دنبال سیم جدید

شاید لازم باشه  زودتر عوض بشه

[ جمعه 20 دی 1392برچسب:, ] [ 22:26 ] [ من ] [ ]

دیروز تمام فکر کردم با صدای جوی پرآب ولیعصر.فکر کردم و فکر کردم و امدم بالا

از چهار راه ولیعصر تا پارک ملت

از برگشت تنها نبودم.دوستی امد و مهمان من و افکار شلوغم شد.

خیلی فکر کردم

خیلی به ادمهای مختلف و رنگارنگ نگاه کردم

خیلی تصمیم گرفتم

خیلی سعی کردم با خودم روراست باشم

خیلی سعی کردم اشتباهاتمو بپذیرم

حس کردم زندگی ام در این نقطه خیلی به انتخاب امروزم بستگی دارد

به تصمیمی که میگیرم

حس کردم میتونم با تصمیم امروزم آینده امو عوض کنم

این قدرت رو حس کردم

درسته قبول نشدم اما...این اختلاف رتبه زیاد....این اختلاف کم تا قبولی...اینها امیدوار کننده است

عزیزی که با من همگام و همقدم است در ادامه دادن  ارامشبخش است

خانواده ام...که مرا درک میکنند...دستم را میگیرند و به من لبخند میزنند...فوق العاده است

دوستانی که مرا تنها نگذاشتند...مرا به ایستادگی میخوانند...لذت بخش است

من باید در این نقطه بلند شوم...بایستم...میان این شلوغی های عجیب و غریب و غیر قابل پیش بینی

من میتوانم بلند شوم....سر کارم را بروم..ارشدم را با جدیت بیشتری ادامه دهم و استارت بزنم...برای بار آخر...

برای کانون...

من هدفمو رها نمیکنم...من ناامید نمیشوم...من بیکار نمیشینم...

عزیزی گفت میتوانی خودت را رها کنی در نیامدن ها و رخوت ها و سستی ها و غم ها...

و یا بلند شوی....زیبایی هایی که داری را ببینی و به کارشان بری

من...من...بلند میشوم

ابتدا در خود!!

ابتدا در احساس و پذیرش واقعیت اشتباه هایم و اینکه عبور عاقلانه ترین وبهترین راه چاره است

من از انکار خسته شدم.از مقابله با نصیحت های همه خسته شدم...من میپذیرم!!رفتنش را!

من میپذیرم نخواستنش را!من میپذیرم فراموشی اش را...

و عبور میکنم...میگذرم...بلند میشوم...دوباره شروع میکنم...

دوباره میجنگم....دوباره تلاش میکنم....دوباره با تمام خستگی هایم با نهایت توان میدوم...میدوم...

من یاد میگیرم...تمام آنچه را که خیال میکردم یاد دارم...

من از صفر شروع میکنم...از بنیادی ترین ارزش ها...

من....شروع میکنم...

و گام اول:

بسم الله الرحمن الرحیم

یا علی مدد

 

[ جمعه 20 دی 1392برچسب:, ] [ 9:5 ] [ من ] [ ]

رتبه ی من: 1853

رتبه ی او:4180

آخرین نفر قبولی در کانون یحتمل: 1200

بله

امسال هم نشد!!!!!!

 

امسال هم تلاش کردیمو نشد!!!

امسال هم نخواست!!!!

کسانی که تلاشمان را دیدند باورشان نمیشود که چرا امسال...

خودمان هم باورمان نمیشد

تنها باور میکنیم که خدایمان نخواست

نه !!!

کم تلاشی مان را به بهانه ی تقدیر و خواست خدا توجیه نمیکنیم

چون میدانیم نکردیم!!!

پارسال اگر قبول میشدم شاید الان در خانه ای بودم که....

شاید انقدر دیرمیفهمیدم که راه برگشت هم نداشتم....

میروم ولیعصر نوردی

به فکرنیاز دارم

به پیاده روی!!!!!!!!!!

[ پنج شنبه 19 دی 1392برچسب:, ] [ 10:33 ] [ من ] [ ]

امروزدوست جدیدی را دیدم

کافه ای رفتیم به رسم مهمان نوازی همیشگی ام

اولین بار نبود که میدیدمش اما..اولین بار بود با دقت به چشمانش نگاه میکردم

حرفهای قشنگی میزد

از آینده و نقشه هایش...مرا به خود آورد!

به همان من همیشگی ام که بیقرار برنامه های مختلف بود و سر از همه جا در میاورد

دلم تنگ شد برای خودم

برای من شیطونی که هزاران بار را میخواستم تنها بلند کنم...همیشه این داستان بود و من...

در کمال ناباوری رزومه ی جالبی برای خودم دست و پا کردم.متنوع...متفاوت...

نمیدونم اما..این دوست جدید مرا به خود اورد

تلنگر زیبایی بود....

از او ممنونم!

راستی چرا به خودش این را نگفتم؟اولین فرصت!!!

خدای من...فردا شب من و دوستانم را خوشحال کن...

امروز دوستی دیگر برایم پیام زیبایی داد و از من قولی گرفت!

در نهایت میل و رغبت قولی دادم مردونه!

کاش با زنانگی ام قول میدادم. انگار این روزها پایدار تر از قول و قرار های مردونه است....

 

 

[ سه شنبه 17 دی 1392برچسب:, ] [ 23:11 ] [ من ] [ ]

امروز شنیدم کسی به کسی میگفت: بعید است که تا عید بتواند زنده بماند

من ساکت بودم همراه با ژستی یخی و بی روح...تو دلم اما آتیش....

آن عزیز سفرکرده ی 40 روزه ام در آخرین تماسی که داشتیم..میخندید  در لا به لای گریه هایش و میگفت:

گریه نکن...خوب میشوم...خوب میشوم...چیزی ام نیست....

امروز این جمله را باز از عزیزی دیگر شنیدم که میگویند حالش خیلی بد است...

نمیخواهم داستان غفلتم باز تکرار شود

نمیخواهم او را هم نبینم و برود...نمیخواهم باز تنها تر شوم....نمیخواهم بدون شنیدن حرف هایم برود...

نمیخواهم تمام احساسم را بی صدا و اشک ریزان بر سر خاکش زمزمه کنم...نباید این صحنه تکرار شود!

باید بگویم...بداند...بداند...

فردا ساعت20 اعلام نتایج کانون!من در فکر حال فردا شبم...

خسته ام از فکر...فکر...فکر...بیاید و من خلاص شوم از این برزخ....

فردا شب چه  خواهم نوشت؟

قبول یا رد؟

خدای بزرگی دارم....سخت است اما....هرچه پیش آید خوش آید....

[ سه شنبه 17 دی 1392برچسب:, ] [ 22:58 ] [ من ] [ ]

اسمان نه برفیست نه بارانی

فقط ابریست

انقدر که ماه کوچک اسمان امشبم گاه گاهی ناپیدا میشود

امشب اتاقم پر شور است.پر نواست...پر اه و سوز است

گاه این دیوار..گاه ان دیوار.....

خدای من امشب چه مرگم است؟

قرار بود ناله نکنم.داد نزنم.غر نزنم.قرار بود قدری تو دار باشم...حتی در اینجا...

خدایا امشب مرا چه شده است

اینچنین پریشان..این چنین هراسان....

خدای من امشب مرا چه شده است

حتی خودم هم به تنگ امدم از این حال و هوا

میروم!

بمانم ممکن است...

میروم تا نگویم انچه را که میخواهم بگویم!!!!!!!!!!

[ دو شنبه 16 دی 1392برچسب:, ] [ 21:17 ] [ من ] [ ]

من با چند چیز کنار نمی آمدم

اصلا نمی فهمیدمشان

حتی شنیدنش هم برایم ناباورانه و عجیب بود

من همیشه از این ها دوری میکردم

همیشه دنیای متفاوتی داشتم

برای ان عقیده ها تاوان زیادی داده بودم

بارها لطمه خوردم و باز توجیه میکردم.گرچه چندبار به انکار رسیدم اما..

سالهای مدیدی...داشت بخشی از شخصیت ام میشد...خصیصه ای که گاهی دوستان مرا با ان میشناختند

و به آن طریق زندگی میکردم

من اصرار داشتم.ایمان داشتم.این تفاوت را میپسندیدم و پایدار بودم

انتخابم را هم بر همان اساس کردم.و تمام مسایلم را نیز با این عقاید حل میکردم

سر و صداها را میشنیدم.گاهی مردد میشدم اما..در آخر به این نتیجه رسیدم که بگذار خودم باشم

اشتباه من اینجا بود...

اشتباه من اینجا بود...

اشتباه من اینجا بود.....

من خودم بودم...خودم ماندم....در تمام لحظه ها...بی سیاست...بی نقش بازی کردن....

امروز فهمیدم خودم بودن نه بد بود نه دل زننده...این را ازهمه پرسیدم تا مطمین شدم

امروز فهمیدم خودم بودن تنها عجیب بود و باورنکردنی..تنها مانند بقیه نبودم....تنها همین....

[ دو شنبه 16 دی 1392برچسب:, ] [ 20:1 ] [ من ] [ ]

امشب بارانی ام

ان هم چه باران عظیمی...

در نماز منفجر شدم...هق هق کردمو ناله....

امشب دیگر نشد پنهانش کنم

نشد که باور کنم تمام ناباوری هایم را

چندروزیست برخود کار میکنم.مدام با خود در پرسش و پاسخی هستم که در انتها...قطره اشکی ارام...

میدانم به چه میخواهم برسم

میدانم باید برخیزم

میدانم باید این خنده هارا...این قرمز بازی هارا....این مزه پراکنی های عصبی این روزهایم را...باورکنم!

شنیده ام این روزها همه میگویند حالش بهتر است.سر عقل آمده.از احساس برون شد.پذیرفت....میخندد!!

دروغ نیست.اما...شاید دارم کشش میدهم.شاید دارم دست و پایی بیخود میزنم.چندروزی داشت باورم میشد که انگاری واقعا توانستم داستان را بفهمم اما...

شاید این روزها بیشتر میخواهم.شاید میخواهم از بالاتر نگاه کنم...شاید داستان را جور دیگری تعبیر میخواهم

عالمم را نمیفهمم این روزها..کارهای عجیبی...

داشتم فکر میکردم شاید باید عاشق خودم شوم!!خودشیفتگی یکی از راه حل های پیشنهادی است...شاید اندکی غرور را یاد گیرم.اندکی خودخواهی...

شاید تازه متعادل شوم...دنبال ادم های مغروری میگردم که باهاشان دوست شوم...دنبال ادم هایی هستم که با دیگران بازی میکنند و بعد...خیانت و عبور...

من به دنبال ادم هایی میگردم که از بالا به دیگران نگاه میکنند...دنیایشان را میخواهم بفهمم...افکارشان را میخواهم بشنوم...

این اولین چیزی است که باید بفهمم...باید بدانم در چه جایی و در برابر چه کسی ایستاده بودم....

 

[ دو شنبه 16 دی 1392برچسب:, ] [ 19:39 ] [ من ] [ ]

گاهی خیال میکنم که دارم خودم را گول میزنم

دارم خودم را دور میزنم

مانند کودکی شده ام که ناخوداگاهم دستم را میگیرد

و مرا به خیابان ها میبرد

به کافه ها

به میان دوستان

که حواسم پرت شود

که فراموش کنم

تمام این بحث های فلسفی...اعتقادی....تفسیری....

متاسفانه جوابگوی سوالات من نیست

حس میکنم باید در درونم پیدایش کنم اما...

چرا فرار میکنم؟

از چه فرار میکنم؟

به کجا فرار میکنم؟

 

[ یک شنبه 14 دی 1392برچسب:, ] [ 23:50 ] [ من ] [ ]

حمیده ی عزیزم ارام باش

من تو را میفهمم

ترسهایت را

ارزش های زیر سوال رفته ات را

ناهنجارهایی که برایت اتفاق افتاده است

و تمام تنهایی هایت را

که این روزها بیشتر از بیش عمق میگیرد

حتی میفهمم کناره گرفتنت را

از جمع...چه محرمان و چه دورترها...

باور کن به تو حق میدهم

به این نگاه های عجیب و پرمعنایت

به این سکوت های نابجا و به جایت

به خنده های مصنوعی ای که تنها من میفهمم تفاوتش را

فکر میکنی نمیفهمم که گاهی میان حرف های اوج گرفته ی مخاطبت به فکر فرو میروی

به اینکه تو چه میگویی و آنها چه

چرا خیال میکنی من نمیدانم از آتش درونت؟

چرا گمان میکنی من نمیدانم حالت را؟

اما عزیز جان آرام باش

تو باید این روزهایت را طی کنی

باید رنج را با تمام وجودت در درون خودت آرام کنی

باید یاد بگیری

باید بزرگ شوی

این زندگی است

میدانم به وقت تنهایی چه ها میکنی

من حتی میدانم که گاهی در آینه هم به دروغ به خود نشان میدهی لبخند را

که از پا نیافتی

این روزها من دردهای زیادی دیده ام

همه درد دارند

تو تنها تجسم درد نیستی

تو باید قوی باشی

تو باید عمیق باشی

حمیده ی عزیزم نشانه هایی که دریافت میکنی را میبینم

باید آرام شوی باید ارام بگیری باید درک کنی

میشد که نباشند اما حال که هستند بهشان فکر کن

به مصلحتشان

بس است...دیگر بس است چنگ زدنها...ارام بگیرو باوقار بایست

تصمیم بگیر

اعلام کن

بر حرفت بمان

نترس

یکبار هم که شده محکم بایست

باور کن به حس خوب بعدش نیاز داری

به خود بیا عزیزم

شنیدم امروز مشکی هایت را بدر اورده ای

رنگی شدی

با جعبه ی آرایشت آشتی کردی

به موهایت حالت دادی

و در مقابل آینه خندیدی

از من نخواه باور کنم اما...

برخی مواقع ظاهر سازی انقدرها هم بد نیست

شاید به نگاه متفاوت دیگران نیاز داشته باشی

شاید بخواهی جور دیگری برداشتت کنن

شاید بخواهی خوب ببیننت

قبول!

اما من میگویم بفهم

بفهمی دیگر این دلت ارام میشود

درست را بیاموز

این تنها وظیفه ی تو در قبال این داستان هاست

لطفا حواست به دستخط نباشد!جمله هارا دریاب

نشانه ها را...آدم ها را....

دیدم که چطور با تعجب این روزها از کنار مردم عبور میکنی

نگاه هایت از دور خنده دار است

مانند کسی که از فضا امده باشد به آنهانگاه میکنی

میدانم چه میگویی در دل

همه مثل هم اند..تو تاکنون رنج ها را ندیده بودی...تو تاکنون کودکانه نگاه میکردی

دنیا اندکی پیچیده تر است.قواعدی دارد که بسیاری رعایت نمیکنند

تو کشفشان کن و تو رعایتشان کن

کم اند اما...درست را عمل کن اگرچه عجیب باشد و نادر

تو بمان بر عهدت...بر عقلت... بر هر آنچه که فکر میکنی خوب و درست است...

حمیده ی عزیزم نامه ام طولانی شد ببخش اما...

این روزهایت هم زیباست

زیبایی هایش را بیاب و لذت ببر...

برس به این جمله ی زیبا : ما رایت الا جمیلا

برس مهربان ساده ی من...

[ شنبه 14 دی 1392برچسب:, ] [ 23:2 ] [ من ] [ ]

باورم نمیشود

یکسال در دلش به من و سادگی دلم میخندید؟

و من...چه احمقانه...آری احمقانه باورمیکردم تمام دروغ های کثیفش را

ای کاش دروغ هایش از جنس احساس نبود

امروز فهمیدم

او میگفت شاعر است

و شعرهای نابی هم میخواند

و میگفت تو آمدی من شاعر تر شدم....

دیشب اتفاقی در فیس بوک عکسی دیدم که بیت آخر شعری بود که برایم گفته بود

زیر آن عکس نام شاعرش را هم نوشته بود

امروز صبح تکه پاره های مصراع هایی را که یادم بود را جستجو کردم در گوگل

جواب:

کاظم بهمنی-میلاد عرفان پور-محمد جواد شاهمرادی (آسمان)-اصغر عظیمی مهر-محمدرضا طاهری

و من...در نهایت تعجب مسخ شده ام...برخی از اینها را برایم چگونگی گفتنش راهم میگفت

و من...چه ابلهانه...باورم نمیشود...

چه ساده لوحانه برایش دفتر شعرش را جدید کردم

و خود منظمش کردم و به شماره و تاریخ پاکنویس...

فهمیده بود که من شعر نخوانده ام فراتر از کتاب های درسی

و فهمیده بود که من نمیشناسم معاصران را

این اولین باری نیست که در این 40 روز دروغ هایش را کشف میکنم

لیست بلندی از دروغ هایش داشته ام اما...

این اولین بار است که فهمیدم با من تا چه حد  بازی شده است....

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:, ] [ 12:1 ] [ من ] [ ]

40روز تمام!

از آن شبی که دنیا بر سرم آوار میشد یک به یک

عجب صبری خدا داد...

باورم نمیشود

من...و تمام احساسات شدیدم...تمام وابستگی های عاطفیم....

در 40 روز تمام شدیم!

خدایش بیامرزد...عزیز دلم بود...از بهترین حامی های محکم زندگی ام 

چقدر مرا دوست داشت و چقدر دوستش داشتم..اکنون در بهشت ثامن خفته است...

تو که رفتی من هم تمام شدم

زمزمه میکردم:    داغت از جان کرده سیرم/کن دعا من هم بمیرم

خوب شد که نبودی...و گرنه خدا میداند چقدر بیتاب میشدی وقتی میفهمیدی

به گمانم باورت نمیشد و شاید...نمیدانم راستی اگر بودی آن شب چه میکردی؟

اگر میشنیدی چه ها کشیده بودم و باز برایت آواز میخواندم و شلوغ میکردم چه میکردی؟

یادت هست؟روزی که تنها در اتاق من بودیم و من دستت را بوسیدم آرام؟گریه کردی...

و من نگذاشتم کسی بفهمد که من هم در کنارت گریه کردم...حتی تو!

با مرامی کردی با مرام! قرارمان...

گفتم تا اول آذر صبر کن برایم...میایم به خدا...میایم....

تو صبر کردی...وفا کردی وعده ات را...من بیوفا شدم....

من جاماندم...

دیر آمدم اما...وقتی آمدم تو هنوز در اتاقت بودی

خوابیده بودی...دلم میخواست در برابر تمام غریبگان فریاد زنم بیدار شو!

دیشب مرا کشتند... جای من است این بستر سفید...

 

[ پنج شنبه 12 دی 1392برچسب:, ] [ 14:0 ] [ من ] [ ]

چند بار ناگاه بخود  آمدم  و به بالا نگاه کردم

خندیدم و چشمکی

گفتم : شکر...شکر....شکر خدای خوبم!

امروز عالی بود

با رفیقی از نسل مادر ترزا به معنای واقعی ترکاندیم!!!

حرف زدیم.برنامه ریختیم.شکوه کردیم.خندیدیم.درد و دل کردیم و سپس راه افتادیم

از اولین خاطره ها شروع کردیم

از روزهای اول

خیابان ها را میگشتیم

یکی پس از دیگری

کافه ها

کوچه ها

ایستگاه ها

رستوران بسیار شیکی رفتیم تنها برای سورپرایز خود و کیف پولمان

و تا توانستیم خوردیم و مسخره بازی در اوردیم و برای گارسون ها افسوس خوردیم

برای اثبات خودمان به گاج  هم رفتیم و قلم چی ! و جی 5 را تماس گرفتیم و با گنده هاشان قرار ملاقات جور کردیم

تنها برای اینکه خودمان را برای خودمان نزد خودمان خودمانی آزموده باشیم!نه دیگر هیچ!

سینما هم رفتیم! سر به مهر!تحلیل کردیم و تا توانستیم خوردیمو اشامیدیم و سر و صدا کردیم

در بیرون آمدن مسیولش را به جنون کشاندیم تا مطمین شویم در دیوانه بازی کم نگذاشته باشیم

امروز من خوب بودم.دلم برای من شادم تنگ شده بود.منی که شاید بسیار محدود شده بودم....

من وقتی از عزیزم جدا شدم  نیاز به خلوت داشتم

تا آزاذی پیاده امدم تا فکر کنم به داشته های باارزشم...به اطرافیانم...به دوستانم

به کسانیکه مرا دوست میدارند

مرامیفهمند میشناسند و مرا درک میکنند

عیب هایم را میگویند و اشتباهاتم را تذکر میدهند و برای اینکه شرمنده نشوم به سرعت بحث را عوض میکنند

خدایا داشته هایم انقدر زیبا و زیاد است که شرم دارم از نبودن ها و نداشتن ها گلایه کنم

که این نبودن ها  را هم میدانم رحمت است  و گلایه ها از سر نادانی و جهل

نگاهی بالا

چشمکی

شکر....شکر.....شکر خدای خوب و مهربونم

[ چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:, ] [ 19:28 ] [ من ] [ ]

در را که بستم برف با من به خیابان آمد

با من شروع شد

7 صبح یک روز خلوت تهران

بخار نفس ها

برف رقصان

و من...

البته تنها!

با صدای ملایم قدم هایم بر سنگفرش های یخ زده ی خیابان

کیتارو میزد و مینواخت و روح من...

هم گام با برف میرقصید

میلرزید

میپیچید و میتابید و میچرخید

و من در اوج بودم

نه در این کالبد

در آسمان بودم

میان باد...میان ابر....

پیاده آمدم.دلم از هرچه تاکسی و اتوبوس و وسیله ی نقلیه بود گرفت

زنی دیدم چتر بر دست

به این فکر کردم که من همیشه بی چتر بوده ام...من اصلا با چتر مخالفم...معنا ندارد در دایره ی لغات من

مگر میشود آسمان بارید و من پناه گیرم؟؟؟؟؟

اندکی بعد که به خود آمدم دیدم بر نیمکتی نیمه برفی نشسته ام.کوله ام سفیدک دارد و من پر از دانه های برفم...

برهمان نیمکت نشسته بودم که روزهای مدیدی به نام ما بود و برای ما...

نشستم تا سرمای نبودنش را با تمام وجود حس کنم

نشستم و زیر لب خواندم:

هوا بس ناجوانمردانه سرد است....

 

 

 

[ چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:, ] [ 18:55 ] [ من ] [ ]

امروز صبح جواب قضاوت امد:

مردود!!!

تعجب کردم یا نه را نمیدانم اما...میدانم تپش قلبم را احساس کردم.

دیشب خوابش را دیدم.این بار نه پریشان بود نه گریان...نه اشفته  و نه لرزان....

خوش پوش و محکم!

اما باز هم دوگانه میان بودن و نبودن

و من در خواب داشتم سعی میکردم به او بفهمانم تمام نبودن هایی را که او باعث شد

صبح خوبی آغاز نشد

و این ادامه پیدا کرد اما...

دوست عزیزی آمد

آمد تا مرا بیرون کند از این حال خراب.

و چه خوب مرام رفاقت را نشانم داد

و البته عصرش...

مهمان شدم اتاق تنهایی های دیگری را

او هم مثل من خلوتی عجیب داشت پر سخن!

در راه به یکی از ارزوهای دیشبم رسیدم

راننده ای از نسل شوماخر پراید بی ترمزی را چنان میراند که به قول خودش اگر مزدا 3 بود...

خندیدم در درون

صدای موسیقی ام را بیشتر کردم و تکیه دادم 

و به آدمها و ماشین هایی که با سرعت از کنارم رد میشدند نگاه کردم

من خوشحال بودم... 

حس خوبی داشتم

پس هنوز هستم!

میتوان بدون او بود...خندید...و شاد بود....

[ دو شنبه 9 دی 1392برچسب:, ] [ 20:54 ] [ من ] [ ]

حس خوبی نیست

نمیدونم چیه اما...

دلم یه اتوبان خلوت میخواد با یه سرعت بالا

و یه آهنگ ملایم

دلم یه جیغ بلند میخواد 

یک خدا خدای بلند...

نمیدونم 

دلم شاید بام تهران میخواد

شایدم یه آشنای غریب....

دلم یه هوای بارونی میخواد و یه همقدم پایه... که از تجریش تا راه آهن همکلامم باشه!

الان که خوب فکر میکنم...دلم یه شکلات داغ میخواد تو گردنه های دربند

و گوشم صدای آب نیاز دارد با تماشای ماه...

دلم نمیداند او را میخواهد یا نه...به گمانم شاید....

هنوز نمیدانم...

[ یک شنبه 8 دی 1392برچسب:, ] [ 22:56 ] [ من ] [ ]

نشستم پشت لپ تاپم

با صفحه های باز شده ی خبری 

او هم مثل من است اما با یک تفاوت

امروز او انلاین در مسنجر امده همراه با یک یادداشت:

بی تفاوت نیستم اما دیگر کسی را متفاوت نمیبینم

خوب میداند که من هم اینجا هستم

پارسال خوب باهم این لحظه ها را طی میکردیم

شاید هم من متوجه نبودم که من هم ممکنه نیاز داشته باشم اینکه کسی مرا ارام کند نه اینکه من تنها آرامشبخش باشم...

نمیدانم

من اما دوست دارم جوابش را بدهم

در کنار اسمم بنویسم...از تمام سکوت هایی که این 40روز داشتم...از تمام بیتفاوتی های ظاهریم....

اما همچنان چشمم به چراغک زرد اش است

او اینجاست

تنها یک کلیک...

تنها یک سلام...

اما...

هرگز فکر نمیکردم روزی بجایی برسم که بتوان با مسافرم حرف زد ولی سکوت کنم...

میگویند او آمد باید همچنان بیتفاوت و محکم تنها به او فرصت بیان دهی..

من اما...میترسم...میگویند چشم ها هرگز دروغ نمیگویند....

نباید نگاهش کنم!

[ یک شنبه 8 دی 1392برچسب:, ] [ 10:4 ] [ من ] [ ]

دم در با یک جعبه ی بزرگ کیک وارد خونه شدم اونم ساعت9شب

مامانم فکر کرد جوابم اومده و من کیک قبولی گرفتم

از دیدن حالت چشماش بخود لرزیدم

چند وقت بود اینجوری ندیده بودمش؟همه چیز تقصیر من بود...

گفتند فردا جوابا اعلام میشه و پس فردا قضاوت

من حال عجیبی دارم.نمیفهمم چه جوری ام.نمیفهمم  چی تو ذهنمه..حتی نمیدونم میترسم یا نه؟

سوال های عجیبی که میپرسم از بقیه...گاهی حتی تو دلم هم خنده ام میگیره از پرسیدنش اما جالب اینجاست که میپرسم و چنان ژستی میگیرم که خودم به شک میافتم 

من حال عجیبی دارم.حسی شبیه عادی شدن تلاطم های موج...عادت به تکرار داستان های متفاوت...حسی شبیه امادگی در برابر غیر منتظره ها...نمیدونم میگن آب که از سر گذشت چه یک وجب چه ده وجب...

من یاد گرفتم که هیچی نیستم.هیچی ندارم و من مالک یک ثانیه بعد هم نیستم.من یاد گرفتم که واقعا ضعیفتر از اونی هستم که فکر میکردم گاهی فکر میکنی مالک چیزهایی هستی و خدا را برایشان شکر میکنی و درست در اوج برنامه ریزی ها به خود که میایی میبینی هیچی برایت باقی نمانده..

داستانم شبیه زندانی هایی بود که روز اول آذر ماه روز رهایی شون بود و من یکسال هرروز بهش فکرمیکردم که چه خوشحال ام...چه احساس خوبی....حتی رو خودم کار کرده بودم که بد دادن امتحانم هیچ تاثیری نداشته باشه...من خوب روی خودم کار کرده بودم اما....دقیقا همان لحظه ای که فکرمیکنی در اوجی...همان لحظه زیر پاهایم خالی شد و من چیزهایی دیدم و شنیدم که اگر روز قبلش بمن خبر میدادند یحتمل حکم دیوانگی میدادم به راوی....

اکنون چه کسی دیوانه است برایم سوال است...من؟ او؟ کسایی که داستان مرا میشنونند و حکم به نفع من میدهند؟ کسایی که او را محق میدانند؟ مشاورم که میگفت ...؟

عزیزی ان روز از من پرسید خب امروز چه کارهای هیجان انگیزی میخوای بکنی؟ و من...دوست داشتم تایپ میکردم:گریه در یک مکان ارام اینک ارزوی من است....

[ شنبه 7 دی 1392برچسب:ا, ] [ 22:10 ] [ من ] [ ]

امروز صبح خوب شروع شد

بدون دلهره و دلپیچه

بدون اینکه از حالت تهوع ناشی از استرس و تشویش بیدار شم

نمیدونم چرا اما خداروشکر...

امروز هم تنها صبحونه خوردم و با خودم مکالمات جالبی داشتم

نظیر:

واقعا این پست رفیق جدیدم تو فیس زیبا بود

و اینکه امروز او هم نرفته سر کار

احتمالا مدام داره سایت های خبری رو چک میکنه برای جواب های کانون که امروز قراره اعلام بشه

پارسال باهم این استرسو تجربه میکردیم.5دی ماه پارسال ساعت3...خوب یادمه

بسه دیگه سیر شدم نمیتونم ادامه بدم.

نه هنوز حسش نیست از فردا میخونمش

اصلا وقتی جوابای کانون اعلام شد بعد شروع میکنم این درسای لعنتی رو....شایدم راه نجاتم باشه اما فعلا نه...

 

[ شنبه 7 دی 1392برچسب:, ] [ 10:26 ] [ من ] [ ]

اره حق با توست

در یک چشم به هم زدن عاشق شدن را قبول نداری اما در یک چشم به هم زدن از چشم افتادن را چرا....

چقدر دنیا عجیب و کوچک میتواند باشد

و ما ادمها چقدر عجیبتر و یچیده تر

کاش یادت میاوردم زمانی را که مرا و خنده ی مرا دزدکی دیدی....و امدی کنارم ایستادیدی تا تمام وجودت شک نکند به حست...

کاش آن روزها که از وفا و اقتدار صحبت میشد به این جمله میاندیشیدی

و بمن میگقتی

در یک چشم بهم زدن میتوانم نباشم

میتوانم از چشمانت بیافتم

تا خود چشمانت را از درونم بیرون میکردم.....شاید اینچنین حیران و سرگردان نمیبودم....شک نمیکردم به چشم هایم....به گوش هایم...

و این چنین گاهی در مقابل آینه مبهوت نمیایستادم و نمیپرسیدم: اشتباه میشنیدم یا اشتباه شنیدم؟؟؟؟؟

[ جمعه 6 دی 1392برچسب:, ] [ 21:4 ] [ من ] [ ]

دلم یک انار میخواهد...

به همان بزرگی و پرآبی اناری که مادرم در میان استرس های شب امتحان کانون به نامم و برنامم تفأل زد....

دقیقا دلم میخواهد در همان بشقاب بزرگ دانه دانه اش کنم و تمام و کمال دانه هایش را قورت دهم

به همین سادگی...و به همان آرامشی که آن شب نفهمیدم از جنس قبل طوفان است...

 

 

 

 

[ جمعه 6 دی 1392برچسب:, ] [ 17:15 ] [ من ] [ ]